سلام
خواهرم زنگ زد. بیست میلیون پول لازم داره تا اخر تیر ماه.
خدا کنه بتونم کمکش کنم.
ما می خواهیم یه کاری شروع کنیم. امروز با دوتا از همکارام صحبت کردیم و من صورت جلسه کردم. خیلی جدی. بدون شوخی.
خدایا شکرت
سلام
خواهرم زنگ زد. بیست میلیون پول لازم داره تا اخر تیر ماه.
خدا کنه بتونم کمکش کنم.
ما می خواهیم یه کاری شروع کنیم. امروز با دوتا از همکارام صحبت کردیم و من صورت جلسه کردم. خیلی جدی. بدون شوخی.
خدایا شکرت
سلام
من این روزها خیلی فکر می کنم که چجوری منبع درامد دیگری برای خودم درست کنم. به خیلی راهها فکر کردم. اخرین چیزی که به ذهنم رسید تدریس هست ولی نه در دانشگاه.
نشستم توانایی های خودمو بررسی کردم. دیدم من سابقه برنامه نویسی دارم. ولی دوست ندارم از صبح تا شب توی شرکت ها برنامه بنویسم ولی خب میتونم درس بدم. تدریس زبان های برنامه نویسی. فقط یه یکماهی باید وقت بذارم و دانشم را بهنگام کنم. وقتی کارم گرفت مبلغ را میبرم بالاتر.
الان با ساعتی 20 تومن شروع می کنم.
نمیدونم فکر خوبیه یا نه؟
هنوز مرددم.
سلام
حالم خوبه. الان با همکارم صبحانه خوردیم. حالم خوبه. انگار دیروز هیچ اتفاقی نیفتاده. خدایا شکرت.
خدایا ازت میخوم اصطحکاک های زندگی را از بین ببری. خدایا باز هم برام ارامش بیار. سپاس فراوان.
دیشب برای مامانم زلوبیا خریدم. خوشحال شد.
امروز هم میخوام برم نون فیبر دار هوسان بخرم. امروز خوردم خیلی خوشمزه بود. حال کردم.
سلام
دیشب دوباره خواب دیدم.
خواب های الکی. ولی اخرش یادمه یه لباس عروس خیلی بلند پوشیده بدم که چراغهایی داشت که برق میزد. باهاش می رقصیدم و رنگ چراغ ها عوض می شد.
خوابم خیلی طولانی بود. بقیش یادم نیست.
چون فصل سوم سریال downtown abby را نداشتم. این شب ها سریال 666 park avenue را نگاه می کنم. خوبه. خیلی هیجان انگیزه.
یکی از دانشجویان فوق لیسانس ما به تازگی پدرش را از دست داده و کمی دچار مشکلات تحصیلی شده. استادم خیلی از دستش عصبانیه. دیروز استادم گفت:" به ر ایمیل بده. که تکلیف را روشن کنه اگر نمیتونه کار کنه رک بگه. با یک دانشجوی دیگه جایگزین می کنمش."
من سعی کردم استاد را اروم کنم. خلاصه قرار شد یه فرصت دیگه بهش بدیم. با ر صحبت کردم گفت:" بعد از فوت پدرش کلا دچار مشکلاتی شده و حال خوبی نداشت."
خدا بهش کمک کنه.
راستی دیروز صبح به آقای 65 تو تلگرام پیغام دادم که:"دیشب تماس گرفته بودید امری داشتید؟"
اونم بعد یکساعت تاخیر پاسخ داد:"سلام اشتباه شده بود. بدرود"
به نظر من که اشتباه نشده بود
خدا میدونه.
مامانم ازم خواسته امروز براش زلوبیا بخرم. خوشحالم که از ن چیزی خواسته
سلام
دیروز رفتم در اولین مراسم سالگرد فوت پدر آقای مدیرکل شرکت کردم. چند تا آشنا دیدم. بد هم نشد.
وقتی برگشتم حالم بهتر شد.
مامانم بعد از افطار برگشت. اومد بالا. از مراسم افطار برمی گشت. گفت یه ظرف عدس پلو اورده که داده به پایین. منم خیلی حرصم گرفت و بهش گفتم کارش قشنگ نبوده.
خیلی بهم برخورد. مگه من ادم نبودم.
سلام
دیروز م اومد بالا گفت:ماشینت روشن نمیشه. کلید را گذاشت و رفت.
بعد خودم رفتم سراغ ماشین هر کاری کردم روشن نشد. زنگ زدم با شوهر خواهرم نتونست کمک کنه. زنگ زدم امداد خودرو. گفت باتری باید عوض بشه.
امروز به آقای ص زنگ زدم و رفتم پیشش. خ ا خیرش بده. باتری را عوض کرد. بعد هم کلی صحبت کردیم. در مورد ازدواج پسرش گفت. چه خانواده ای. چه پسری. خدا حفظش کنه. ناراحت بود که چرا آقای س دختر دیگری نداره تا برای پسرش بگیره. میگفت آقای س آنقدر خوبه که دوست داشتم دخترش عروسم بشه.
خدا شانس بده مردم سه تا دختر را شوهر میدن بازم ملت خواستگار دارن. یکی هم مثل من.
بگذریم.
خدایا یار و یاور و شریک زندگی که به ما ندادی لااقل آنقدر بهم توانایی مالی بده که اگر روزی سایه مادرم بالای سرم نبود بتونم یه خونه برای خودم بگیرم و زندگی کنم.
یا لااقل مرگ من را قبل از مادرم قرار بده که روزهای سخت تنهایی و بی کسی را نبینم.
آمین
سلام
روز خوبی نداشتم ولی بقیش خوب میشه.
صبح رفته بودم دنبال یک نامه اداری. به رییسم نگفته بودم. به گوشیم هم اس داده بود و من جواب نداده بودم. بعد زنگ زده بود به همکارم و گفته بود که میخواد برای غیبت رد کنه و عصبانی شده بود. همکارم به من زنگید و قضیه را گفت.
من به موبایل رییسم زنگیدم و اصلا بروی خودم نیاوردم. فقط براش توضیح دادم که کجا هستم و برای چی اومدم اینجا. اونهم اصلا بروی خودش نیاورد که عصبانیه فقط کارش را توضیح داد. فکر میکنم شرمنده شده. فکر میکرد که من پیچوندم. ولی دید که نپیچوندم.
خلاصه قضیه حل شد.
هنوز منو نشناخته. من کلا اهل پیچ نیستم.
سلام
امروز حالم شبیه ویکتوریا ست در انتها قسمت دوم فصل یک. وقتی ناراحت بود و مردم بر علیه اون توی خیابان ها شعار میدادند باید می رفت که سان ببینه. به نخست وزیر گفت حالم خوب نیست و نمیخوام برم ولی نخست وزیر گفت حتی وقتی ناراحتی باید بری و لبخند بزنی و دست تکان بدی.
ویکتوریا هم رفت. درست وقتی که مردم بر علیه اون شعار میدادند و بغض کرده بود. بغضش را فرو برد. لبخند زد و برای مردم دست تکان داد.
من امروز ناراحت هستم. مورد قضاوت قرار گرفتم به اشتباه و ناعادلانه. فقط سکوت میکنم و لبخند میزنم.
نمیخوام کسی بفهمد که من ناراحتم. هیچکس. هیچکس.
خدا یا کمکم کن که قوی باشم
سلام
امروز تصمیم گرفتم همه را ببخشم.
اول پدرم را می بخشم با اینکه خیلی ازش دلگیرم. وقتی فقط دوسالم بود داوطلبانه رفت جبهه و شهید شد.
من از دو سالگی از نعمت پدر محروم شدم. نمیدونم اونموقع که داشت می رفت به من هم فکرمی کردیا نه؟
اصلا فکر کرد که آینده من چی میشه؟...
دوم مادرم را می بخشم.از مادرم دلگیر بودم که خیلی خوب منو راهنمایی نکرده. ولی حالا می بخشمش چون فکر می کنم همه تلااشش را کرد. مادرم در روستا بزرگ شده بود و تحصیلکرده نبود ولی جوونیش را برای من و خواهر و برادرم گذاشت.
سوم خودمو می بخشم. از خودم ناراحت بود که چرا پزشک نشدم. چرا متخصص نشدم. ولی حا لا که فکر می کنم می بینم منم تقصیری نداشتم. همه تلاشم را کردم. راهنمای خوبی نداشتم. ادم با معلوماتی دورم نبود که دلسوزانه راهنماییم کنه. من از روی عقل خودم تصمیم گرفتم.بیشتر از این از دستم بر نمیومد.
حالا احساس خوبی دارم