دلنوشته های بارانی من

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

آخرین نظرات

۵ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

فقط برای مطالعه ......................

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که
دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند
میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند
دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در
پا زدن به من کمک میکند...

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم... از
آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی
بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا
برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را
از کوتاهترین مسیر میرفتم...

اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود...
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت
بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :
« تو فقط پا بزن »

من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !

وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و
میفشرد و من آرام میشدم ...

او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر
ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و
وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر
بخشیدم و فهمیدم
« دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »
و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است ...

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او
زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ
به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند...

و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم


من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی
خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم

او فقط لبخند میزند و میگوید :  پا بزن...   

باران بارانی
۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۰:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

📝


فورس ماژور که هیچ ،

غیر از آن ، بیایید دردِ دیگری را

با دستِ خودمان

وارد زندگی هامان نکنیم..

سالِ جدید ،

فقط یک سُفره ی چند سین دارِ چند روزه ،

لباسهایِ نو و خانه های تمیز نمیخواهد که ..

سالِ نو

اندیشه ای نو میخواهد

کم دردتر

کم غم تر

پُر عشق تر

پُر دُعاتر ..

آن حَوِل حالَنا که هست ،

آن را از اعماقِ دل برایِ هم بگوییم ..

برایِ هم بخواهیم .. برایِ هم بخوانیم

که قسَم به عشق ،

دلیلِ اَحسَنُ الحالِ کسی بودن

زیباترین حسِ زندگی ست ..

بیایید نه یک سال و نه یک بار ،

که هر روز و همه سال را

زیر سایه ی سَرسَبزِ عشق بمانیم ..

به جانِ همین بهارِ در راه قسم،

آنچنان اتفاقِ عجیبی در همان یک ثانیه ی تغییرِ فصل نمی اُفتَد ،

آن اتفاقِ عجیب در دلَت اگر افتاد ،

آن انقلاب در قلبَت اگر رُخ داد ،

آن تحول اگر به حالِ دلَت رسید ،

کسی هم اگر نگویَدَت

روز و روزگارَت مبارک است به ذات ..

بیا تعریفِ جدیدی از بهار بسازیم ،

بیا بگوییم بهار یعنی

یک سالِ دیگر قد کشیدنِ عشق ..

که عشق ، پیمانه ای ست

برای سنجشِ میزانِ میمنت و برکتِ این زندگی ..


👤 #سمانه_ملک_پور

💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva

باران بارانی
۰۱ فروردين ۹۸ ، ۱۴:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

من مدتیه پادکست گوش میکنم. پادکست های کانال بی پلاس و channel B را خیلی دوست دارم. 


دیشب یه پادکست از یه ماجرای واقعی به نام "من کشته خواهم شد" از channel Bرا گوش دادم. واقعا ماجرای عجیبی بود. اصلا نیمتونستی حدس بزنی آخرش چی میشه. داستان مردی بود که خودش نقشه قتل خودش را کشیده بود. خیلی لذت بردم. این نقشه را کشیده بود که قتل خودش را بندازه گردن رییس جمهور و همسرش و از این طریق کودتایی انجام بشه. البته هدف اصلی این بود که بی عدالت و فساد خاتمه پیدا کنه.


من که خیلی لذت بردم. 

https://channelbpodcast.com/

https://bpluspodcast.com

باران بارانی
۲۹ دی ۹۷ ، ۱۳:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر


پیرمرد دانایی برای نوه اش از حقایق زندگی چنین گفت: 

دروجود هر انسان همیشه مبارزه ای وجود دارد مانند دوگرگ! یکی از گرگ ها سمبل بدی ها مثل
حسد، غرور، تکبر، خودخواهی و... و دیگری سمبل مهربانی، عشق، راستی و... است. 

کودک پرسید: پدر بزرگ کدام گرگ پیروز می شود؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت: گرگی که تو به آن
غذا می دهی!

باران بارانی
۱۹ تیر ۹۷ ، ۰۶:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

داستان آموزنده

در روزگاران قدیم جوانی زندگی میکرد ، که از زمین زمان گلایه داشت و همیشه میگفت فلک با من لج افتاده و کارم کج شده.

روزی تصمیم گرفت تا به دیدار فلک برود و از اقبال خود بر او شکایت کند.

بار سفر بست و راهی شد ، بین راه گرگی را دید که زوزه های دردناکی میکشد. وقتی از کنارش رد میشد گرگ از او پرسید جوان کجا میروی؟ جوان ماجرای بخت و اقبالش را بر او تعریف کرد و گفت میروم تا فلک بختم را باز کند. گرگ گفت اگر زحمتی نیست حالا که میروی از فلک بپرس ، چند وقتیست دل درد شدیدی گرفته ام، چاره ام چیست؟ وباید چه کنم؟

جوان قبول کرد و دوباره راهی شد.

روز و شبها سپری شد و آذوقه جوان رو به افول بود، تا اینکه به کشاورز پیری رسید.

کشاورز به او آب و غذا داد و پرسید که کجا میروی ؟ و جوان تمام ماجرا را به او گفت.

کشاورز هم گفت به حق نان و نمکی که خوردیم ، من هر چه تلاش میکنم نمیتوانم محصول خوبی از این زمین برداشت کنم ، علتش را از فلک میپرسی ؟

جوان گفت : بله حتما و دوباره راهی شد تا اینکه رسید به دریا ، او باید به جزیره ای در وسط دریا میرفت اما چون وسیله ای نداشت ، چند روزی منتظر ماند. تااینکه روزی نهنگی را دید که به قصد خود کشی به ساحل آمده!

جوان از نهنگ پرسید : چرا خود کشی میکنی؟

نهنگ گفت: سردرد شدیدی دارم و علت را نمیدانم چیست ؟

جوان بر او گفت من وسط دریا نزد فلک میروم، اگر کمکم کنی ، راه حل مشکل تورا نیز از او میپرسم. نهنگ قبول کرد و بر جوان سواری داد تا که به جزیره مورد نظر رسیدند به نهنگ گفت همینجا منتظرم باش و خودش داخل جزیره ای سرسبز شد . جوتن محو تماشای زیبایی ها بود که فلک را دید. فلک  از او پرسید : جوان مشکلت چیست ؟ و چرا به اینجا آمدی؟

گفت اقبالم خیلی کوتاه است ، آمده ام تا دردم را درمان کنی!

پرسید مثلا چقدر کوتاه ؟

جوان نگاهی به اطراف انداخت و گفت : به اندازه این چمن ها کوتاه است.

فلک به بلند ترین درخت اشاره کرد و گفت : برو که حالا اقبالت به بلندای این درخت شد،

خوشحالی تمام وجود جوان را گرفت ، ار فرط شادی نمی دانست چه کند ، ناگهان یاد مشکلات دوستان بین راه افتاد و درباره مشکلات آنها نیز پرسید. 

و فلک اینگونه جواب داد.

سردرد نهنگ از مروارید گرانبهائیست که در دریا به چشمش رفته بگو تا مروارید گرانبها را در آورد.

به کشاورز بگو در چند متری زمینش گنج نهفته است اگر آن را از زمین بیرون آورد محصولش پر بار میشود.

و به گرگ بگو : گوشت انسان احمقی را بخورد تا دل دردش بهبود یابد.

جوان با خوشحالی از فلک جدا شد به نهنگ رسید.

بر او گفت مرا به خشکی برسان که چاره دردت را بگویم . نهنگ اورا به خشکی رساند و جوان گفت مرواریدی گرانبها به چشمت فرو رفته ، چاره ات آنست که آن را درآوری .

نهنگ گفت خب من که به تنهایی نمیتوانم تو کمکم کن و مروارید را هم تو بردار. جوان گفت : نه من وقت چنین کاری ندارم ، فلک به من گفته اقبالم بلند شده. قبول نکرد و برگشت تا به کشاورز رسید ، چاره دردش را گفت و کشاورز پیشنهاد داد من سالخورده و پیر شده ام بیا کمکم کن تا گنج را درآوریم ، من هم گنج را به تو خواهم داد ، همین محصول عمر مرا به پایان میرساند.

جوان قبول نکرد و گفت من وقت چنین کارهایی را ندارم ، اقبالم بلند شده!

دوباره برگشت تا به گرگ رسید و تمام ماجرا های بین راه را به او تعریف کرد و از بخت و شانسش هم گفت.

گرگ پرسید : پس من چه؟ چاره درد من چیست ؟ بگو که دردم فزون شده است .

گفت دل درد تو با خوردن گوشت انسان احمق خوب میشود . موقع خداحافظی گرگ به و حمله ور شد. جوان با ترس پرسید چه کار میکنی؟

پاسخ داد : احمق تر از تو مگر کیست که دو گنج گرانبها را ول کرده ای ؟ جوان به فکر رفت که گرگ حمله ای جانانه کرد و گوشت او را خورد و کمی بعد دل دردش شفا یافت.


باران بارانی
۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۱:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر