دلنوشته های بارانی من

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

آخرین نظرات

۳۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام

چهارشنبه دو تا کتاب در مورد اعتماد به نفس خریدم. یکی را نصفه خوندم. حالا چرا کتاب اعتماد به نفس خریدم؟ چون همکارم چهارشنبه بمن گفت که اعتماد به نفسم پایینه. با مطالعه این کتاب فهمیدم که اعتماد به نفسم خیلی هم عالیه. ولی کلا از خودم ناراحتم که چرا به حرف همکارم اهمیت دادم؟ چرا باید حرف اون انقدر من را به فکر بندازه که برم کتاب بخرم و در موردش مطالعه کنم؟ چرا همون موقع جوابشو ندادم؟ چرا نشستم بذارمش کنار؟ باید محترمانه جمعش می کردم. این ادم خیلی بیشعور و بی ادبه. رسما بی فرهنگه و من از همون روز اول تصمیم گرفتم جوابشو ندم. هم من همین کار را میکنم و هم بقیه همکارها.

دیروز رفتم پارک بانوان. خیلی زیبا بود خیلی بهم خوش گذشت. احتمالا از این به بعد بیشتر میرم پارک بانوان.

زمونه خیلی عوض شده. توی یک گروه هستم که چند تا پزشک توش هستن. یک اقای دکتر داره سعی میکنه بره رو مخ من. متاهله و یه دختر سه ساله داره. خیلی عجیبه. اول گفت میخواد برادرم باشه. بعد گفت همصحبت. اول گفت مشکلی با زنش نداره. بعد گفت زندگیش در حال فروپاشیه. ادم عاقل از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشه. منم رک پیچوندمش.

گرچه دکترها را خیلی دوست دارم ولی نه یه دکتر متاهل. وقتی بچه بودم دوست داشتم با یه پزشک ازدواج کنم ولی نه اینکه با یه پزشک متاهل دوست بشم و نقش حیاط خلوتش را بازی کنم.


چرم دوزی یا پیانو یا نقاشی

چی یاد بگیرم بهتره؟ تصمیم سختیه.

تنهایی هر رور بیشتر از قبل اذیتم میکنه. خدایا کمکم کن برای فرار از تنهایی وارد یک رابطه غلط نشم.


باران بارانی
۱۳ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر


گاهی برای زندگیمان یک رژیم بنویسیم:

یک رژیم برای خلاصی از شر سنگینی روزگار که گاهی بر سینه ما سنگینی میکند.

رژیم که مختص چاقی یا لاغری نیست

گاهی باید یک رژیم خوب برای روح و افکارمان بگیریم؛ مثل:

رژیم کمتر حرص خوردن!

رژیم کمتر غصه خوردن

رژیم بی اندازه مهربان بودن

رژیم بی ریا کمک کردن

رژیم بی توقع دوست داشتن

رژیم دوری از افکار منفی

رژیم دوری از رفتارهای منفی بیایید رژیم آرامش بگیریم...


توصیه میکنم یک ماه رعایت کنید

سه کیلو از بیماریهایتان کم میشود


#متفاوت_بخوانید 👇

🌹 @PICS_NET

باران بارانی
۱۱ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

اتفاق جدیدی نیفتاده جز اینکه قردا میخوام برم و کمی بدوم. میرم پارک بانوان با گروهی از بانوان سالخورده. اولین باره میرم پارک بانوان. اگر خوشم بیاد از این به بعد هر هفته میرم پارم.

کنار خونمون یک مرکز آموزشی و هنری باز شده. هم کلاس موسیقی داره هم چرم دوزی و هم ویترای و ...

نمیدونم کدوم را برم. ولی چرم را خیلی دوست دارم. هنوز تصمیم نهایی را نگرفتم.

امروز یه روز بدون تلفن همراه دارم. گوشیمو خونه جا گذاشتم.

دختر عمم زحمت کشیده و برام بامیه اورده. دیشب خوردیم ولی خیلی بهم مزه نداد. بهمین مناسبت من امروز غذا  امروز ناهار را بیرون میخورم.


باران بارانی
۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


ﺷﺎﻣﻠﻮ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :

ﺑﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ

ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﯽ ...

ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ ...

ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺏﺗﺮ ﯾﺎﺩﺵ

 ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ .

ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ

ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺕ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ ...

ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ


ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ :

ﺩﻧﯿﺎ ، ﺩﺍر ِﻣﮑﺎﻓﺎﺕ ﺍﺳﺖ !


@Morphin

باران بارانی
۰۹ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

❣ یک دقیقه مطالعه 


شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق ومحبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است . 

آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود!

استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد ، دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد!

در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هرکس به آنجا برسد می تواند وارد شود .

آن شخص وارد شد و آنجا ماند ، چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟

ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت : آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده!؟

از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد ...

در چشم هایشان نگاه می کند ...

به درد و دلشان می رسد 

حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند

یکدیگر را در آغوش می کشند و میبوسند

دوزخ جای این کارهانیست ....!

بیایید و این مرد را پس بگیرید

وقتی راوی قصه اش راتمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی

خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند


👤 پائولو کوئلیو


🌹 @PICS_NET

باران بارانی
۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر



مناجاتی زیبا از خواجه عبدالله انصاری:


بارالها؛

از کوی تو بیرون نشود پای خیالم

نکند فرق به حالم 

چه برانی

چه بخوانی

 چه به اوجم برسانی

 چه به خاکم بکشانی

 نه من آنم که برنجم

نه تو آنی که برانی...


نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم

نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی

در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی

پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

کس به غیر از تو نخواهم

چه بخواهی چه نخواهی

باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی...


🌹 @PICS_NET

باران بارانی
۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تو را می‌خواهم 

برای پنجاه سالگى

شصت سالگی

هفتاد سالگی

تو را می‌خواهم 

برای خانه‌ای که تنهاییم

تو را می‌خواهم برای چای عصرانه

تلفن‌هایی که می‌زنند و جواب نمی‌دهیم

تو را می‌خواهم برای تنهایی

تو را می‌خواهم وقتی باران است

برای راه‌پیمایى آهسته‌ی دوتایی

نیمکت‌های سراسر پارک‌های شهر

برای پنجره‌ی بسته

 وقتی سرما بیداد می‌کند

تو را می‌خواهم

برای پرسه زدن‌های شب عید

نشان کردن یک جفت ماهی قرمز

تو را می‌خواهم

برای صبح

برای ظهر

برای شب

برای همه‌ی عمر


👤 نادر ابراهیمى


باران بارانی
۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام

دیشب به مهمونی نرفتم. جند بار بهم زنگ زدن. زنداداشم، خواهرم، شوهرخواهرم و دخترعمم. فقط یکبار جواب تلفن خواهر م را دادم. دیر رفتم خونه بعد هم یه دوش گرفتم و سریع خوابیدم. وقتی مامانم برگشت متوجه شدم ولی خودمو زدم به خواب. صبح هم سریع راه افتادم و اومدم بیرون. خاله و دخارخالم اونجا بودن. البته وقتی من اومدم خواب بودن. امیدوارم تا وقتی برمی گردم رفته باشند.

حوصله کسی را ندارم فقط دنبال سکوت و تنهایی هستم.

یک کتاب از دیجی کالا خریدم که هنوز به دستم نرسیده. کتاب"چطور کار من به اینجا کشید؟" از باربارا دی انجلیس

دو تا کتاب صوتی هم از آوانامه خریدم :

چگونه روابط عاشقانه برقرار کنیم از وین دایر

خیابان سی و سوم یوسف آباد.


باران بارانی
۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

امشب برادرم و خانومش حدود 50 نفر را دعوت کردند باغچه رستوران. من هم به 1001 دلیل که قبلا توضیح دادم تصمیم گرفتم در این مراسم شرکت نکنم.

این حداقل کاریه که برای حفظ غرورم میتونم انجام بدم. به مامانم زنگ زدم میگه بیا. گفتم نمیام. خیلی عصبانیم.


این تنها دلیل ناراحتی من نیست. یک موضوع دیگه هم من رو ناراحت کرده. از صبح که اومدم حتی برای یک استراحت کوتاه هم فرصت نداشتم. همش سرم تو SQL SERVER و ACCEESS بوده. فرصت نفس کشیدن نداشتم. این در حالیه که دو تا از نیروهای ما کاملا بیکار بودن. ما کلا اینجا پنج نفر هستیم که با رییس می شیم شش نفر. حالا رییس هیچی. از ما پنج نفر فقط 3 نفر هستن که همیشه کار برای انجام دادن داریم. ولی اون دو نفر اکثر اوقات بیکارن.

اون دو نفر دو تا خانم هستند که یکیشون رابطه صمیمانه ای با رییس داره. امروز هم چند ساعتی تو اتاق رییس بود و با هم صحبت می کردند. این خانوم کلا بیکاره. بیکاره بیکار. اخه این همه بی عدالتی درسته؟

همکارم اروم بمن گفت:" چرا فقط ما سه نفر کار می کنیم؟"

منم که حرصم گرفته بود گفتم:"چون ما احمقیم"

اون خانوم کلا از اول خودشو زده به خنگی ولی حرصم از اینه که رییس هم هیچی بهش نمیگه. خیلی هم با هم خوبن.

منم از حرصم الان سر کار نشستم دارم برنامه دورهمی مهران مدیری را از شبکه نسیم نگاه می کنم. اخه چقدر حرص بخورم من.


اون از خونه این از سر کار.....

تف به این زندگی

باران بارانی
۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام

مراسم نامزدی س زیباترین و باشکوهترین مراسمی بود که در عمرم رفته بودم. هیچی کم نداشت. انقدر بهم خوش گذشت که تو عمرم انقدر تو یه شب بهم خوش نگذشته بود. دوستم عروس رویاها شده بود. زیبا و دوست داشتنی مثل فرشته ها. یه لباس سبز خیلی زیبا پوشیده بود که چشم همه را خیره کرد مخصوصا با اون دامن چین چینی.

اول که س با داماد اومدن داخل گریم گرفته بود میخواستم بغلش کنم و بزنم زیر گریه. با هر سختی بود خودمو کنترل کردم.

همه خوشحال بودن. خاله ها و عمه س حسابی من رو تحویل گرفتند. خیلی بمن محبت کردند. حتی پدر س با من غذا خورد. چقدر همه چی خوب بود. چهارساعتی که اونجا بودم انگار توی خواب و خیال و رویا بودم. همش رقصیدم. همه می رقصیدن. انقدر رقصیدم که تو کل عمرم انقدر نرقصیده بودم. خیلی عالی بود. هنوز پاهام درد می کنه. داماد چقدر مهربون بود همش سر به سر من گذاشت و کلی خندیدیم. 

من و س الان تقریبا ده سال همدیگر را می شناسیم ولی شش ساله که خیلی صمیمی هستیم. تو این شش سال هیچوقت منو تنها نذاشته. همیشه کنارم بوده حالا براش بهترین ارزوها را دارم.

نکته مهم

خاله س گفت:فال گرفته و خوب اوده که از توی این عروسی یه عروسی دیگه سر میگیره. 

یعنی من و س با هم فامیل میشیم؟

یعنی با یکی از دوست های داماد ازدواج می کنم؟

نمیدونم ولی ترجیح میدم خوش بین نباشم.


تصمیم جدید من

من تصمیم گرفتم یه سری سفرهای یکروزه با تور برم. احساس میکنم نیاز به طبیعت گردی دارم. و چون کسی باهام نمیاد تنها میرم.

من کسی هستم که تنهایی رفتم خارج و چندسال تنها زندگی کردم. الان هم بخوام میتونم تو کشور خودم تنهایی به سفرهای طبیعت گردی برم و میرم.

فرداشب

برادرم مدتیه که میخواد یه مهمونی بده. یعنی تعدادی از فامیل را دعوت کنه باغ رستوران. اول میخواست برای دیشب دعوت کنه. یعنی همون شبی که مراسم نامزدی س بود و اصلا براش مهم نبود که من در مهمانی نباشم. ولی چون جای مناسب را پیدا نکرد. مهمونی افتاد را انداخته برای فرداشب. 

حالا منم چون حرصم گرفته فردا در مراسم شرکت نخواهم کرد. کمی دیرتر میرم خونه یجوری که به مراسم نرسم. من دیگه نمیخوام حرص بخورم فقط نمیرم. نه حوصل خودشو دارم نه حوصله اون خواهرزن های احمقش را.


احساس میکنم دوست دارم تنهای تنها باشم برای مدت طولانی. میخوام فرار کنم به اغوش طبیعت.

باران بارانی
۰۶ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر