دلنوشته های بارانی من

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

آخرین نظرات

۳۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام

من تو کار خدا موندم. من همه کار و زندگیم تهرانه دوست دارم با کسی ازدواج کنم که همولایتی خودم باشه ولی محل کارش تهران باشه که تهران خونه بگیریم. ولی خب الان خواستگارم کارش توی ولایته و نمیخواد بیاد تهران. 

از اون طرف دخترخالم همه زندگیش توی ولایتمونه و برعکس یه خاستگار سمج تهرانی داره و دخترخالم بهش جواب منفی داده. 

چرا اینطوریه؟ 

تازه دیروز فهمیدم اون پسره بیشعور که پنجشنبه بمن گفت ممکنه کارش بیاد تهران دروغگویی بیش نبود. و کلا هم میخواد همون ولایت پیش بابا و ننش بمونه. پس چرا اون همه دروغ بمن گفت. پس چرا منو علاقمند کرد. چرا گفت که باز هم با هم صحبت کنیم. چرا گفت بیشتر آشنا بشیم. چرا؟ 

واقعا پسران خیلی حال بهمزن شدن. راه میرن و دروغ میگن. با اینکارها ناامیدی من افزایش پیدا میکنه. فکر میکنم کلا اون روز جوگیر بود و به من امید واهی داد. خدا ازش نگذره. 

من دیگه کلا ناامیدم. نمیخوام کفر بگم ولی دیگه به نجاری خدا هم اعتماد ندارم. مگه من چی ازش خواستم. خدا خودش تو قرآن گفته برای شما جفتی آفریدیم تا در کنار آن به آرامش برسید. اخه اگه من زن این آقا بشم که کلا باید بشینم تو خونه و حسرت بخورم. چه آینده ای چه امیدی؟ 

بعد از اینهمه سال درس خوندن و چندسال سابقه بیمه بشینم تو خونه و با حقوق ماهی دومیلیون و نیم شوهرم زندگی کنم. اخه چرا؟ 

خلاصه که ناامیدم. 

دیروز یکساعت پیاده روی خیلی سریع کردم. نصفه شب از پادرد بیدار شدم. مجبور شدم دوتا مسکن بخورم. در نتیجه صبح خواب موندم. الان تو راه شرکت هستم. 

خدایان چرا زندگی من اینطوری شد؟ آیا خواسته من خیلی زیاده؟ چرا حالا که کارم را آوردم تهران با اون همه سختی بلید یه خاستگار ولایتی برام بفرستی؟ 

خدایا من سه سال تو ولایت کار کردم چرا اون سه سال آدم حسابی سر راهم نگذاشتی؟ 

چرا اونموقع اون آقا را نفرستادی؟ حالا اگر من به این بچه ننه لوس بله بگم با چه رویی برگردم؟ خدایا کارش را درست کن بیاد تهران یا کلا یه کاری کن بی خیال من بشه. تا جمعه خیلی مانده. خدایا خودت ردیفش کن من دیگه حوصله غصه و استرس ندارم. 

اصلا نمیدونم این آدم ارزش اینهمه فکر کردن داره یا نه؟ نمیدونم ارزش داره بخاطرش غصه بخورم یا نه؟ من هیچی نمیدونم. 

فقط میدونم خسته ام خیلی خسته


باران بارانی
۲۳ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
سلام
خبر خوب این است من امروز به 66.8 رسیدم. موفقیت خوبی است. امیدوارم این هفته به 65 برسم.
امروز صبح دیدم فامیل مدیرکلمون تو تلگرام پیغام داده و حلالیت گرفته. رفته مکه. نمیدونم مردم چکار میکنن.
منم براش التماس دعا نوشتم.
من از دیروز مطالعه کتاب "چطور کارم به اینجا کشید" از باربارا را شروع کردم. امرز میخواستم با خودم بیارم که تو مترو مطالعه کنم ولی چون سنگین بود بی خیال شدم. تو مترو کتاب "دعا کنید تا بی نیاز شوید" را خواندم از کاترین پاندر.
به نظرم دوستش دارم. قبلا شروع کرده بودم و نصفه مونده بود. 
اعتماد به نفسم بهتر شده. خداراشکر. 
الان میخوام دعا کنم 
"قدرت خداوند نامحدود است. هم اکنون آماده پذیرش و دریافت الطاف نامحدود خداوند هستم."
این جملات از همون کتاب هست. 
تو کتاب میگه که خانومی در زندگیش مشکلاتی داشته و هر روز پنج دقیقه دعا میکرده و مشکلش حل شده.
منم میخوام دعا کنم.
همینجا از خدا میخوام که زندگی من رو همونطور که صلاحه سر و سامان بده. 
باران بارانی
۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بازم میخوام قسمتی از افکارم را بنویسم.

من نیاز به کمک داشتم. خیلی به کمک نیاز داشتم. در زمینه ازدواجم به کمک اطرافیانم نیاز داشتم. چرا؟

چون من در زمینه ازدواج دختر ساده و کمرویی بودم. گرگ نبودم. زمانیکه دانشجو بودم و یا کارمند و استاد بلد نبودم چطوری برای خودم خاستگار جور کنم. بلد نبودم چجوری دلبری کنم.

نمیدونستم چطور قاپ پسرها را به دزدم. خدایای من زیباییم هم در حد معمول بود. بلد نبودم خوب ارایش کنم. کلا چشمگیر نبودم.

من دختر ساده و محجوب و سربزیری بودم که همش سرم به کار خودم بود.

از فامیل هم دوتا خاستگار بیشتر نداشتم. اول پسرداییم بود که بیکار بود. دومی هم یکی از فامیلهای پدرم که از همون اول برام خط و نشون کشید که باید بشینم تو خونه و نرم سرکار. اون دو تا هر دوشون الان سر و سامان گرفتن.

یه خاستگار داشتم همین اواخر. دخترخالم فرستاد. یبار اومدن خونمون و فرار کردند. نمیدونم چرا.

یه خاستگار دیگه داشتم که همسایمون معرفی کرد.اون هم فقط یبار زنگ زد و کلا نیومد.

یه خاستگار دیگه داشتم که پسرمعلممون بود. اون هم یبار زنگ زد و دیگه زنگ نزد.

چندسال پیش هم یه خاستگار داشتم که پسرعمم برام فرستاد. اونهم بیکار بود.

این از زندگی من.

و در مورد خانوادم. برادرم و همسرش تو محل کارش ادم های محترمی هستن. حتی برادرم در ازدواج همکارانش سهمی داشته.،دستی تو این کارا داره. ولی برای ازدواج من کوچکترین قدمی برنداشت. دریغ از یک کمک.

خواهرم. کارمند بازنشسته اموزشو پرورش. اونهم هیچی.

دخترعمم همسر اقای دکتر. پولدار هزارتا دوست و اشنا داره. هودش و شوهرش همیشه ادعا دارن خیلی مو دوست دارن. ولی دریغ از یه کمک. هیچی.

بقیه فامیل هم هیچی. کمکی نکردند. 


اینجوری شد که تصمیم گرفتم دیگه از هیچکس توقعی نداشته باشم از هیچکس.

باران بارانی
۲۱ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام

میخوام افکار و رویاهای این روزها را بنویسم و چندسال بعد بشینم بخونم و به خودم بخندم.

خیلی برام جالبه. رویاهای زیبایی دارم.

رویای من:

چندین روز میگذره. ده روز. بیست روز یکماه و تماسی گرفته نمیشه.

 من هم حدود یک هفته منتظر میمونم و وقتی میبینم خبری نشد اول حسابی حرص میخورم و خودمو سرزنش میکنم که چرا اصلا رفتم طرف را ببینم؟ چرا خودمو کوچک کردم؟ مهمتر از همه اصلا چرا به خودم امید واهی دادم؟ من که با تنهایی کنار اومده بودم. من که سرمو انداخته بودم پایین و داشتم زندگیمو میکردم. من که پیاده روی میکردم. کتاب میخوندم. مقاله مینوشتم. مشکلی نداشتم. اخه چرا دوباره خودمو بازیچه دست یه ادم بزدل و ضعیف کردم؟

ادمی که چسبیده به یه شغل مزخرف و داغون و نمیخواد پیشرفت کنه. ادمی که میخواد مثل یک انگل زندگی کنه. ادمی که تو این سن هنوز یه شغل درست و حسابی نداره. ادمی که از تغییر و جابجایی میترسه. ادمی که میل به پیشرفت نداره. ادمی که از ادمی مثل شوهردخترعمه من خواسته براش دختر پیدا کنن. خدایا چرا چراااااااااا؟

ببینید تنهایی با ادم چکار میکنه. من حتی شوهردخترعمم را بعنوان یه ادم حسابی قبول ندارم چرا به حرفش اعتماد کردم؟ چرا؟

هیچوقت بخاطر این اعتماد خودمو نمیبخشم. بخودم توهین کردم. خودمو تحقیر کردم.

اصلا چرا با حرف های دختر عمم راضی شدم که برم طرف را ببینم؟ منکه تصمیم قاطع گرفته بودم که تنها و مغرور به زندگیم ادامه بدم. 

خلاصه...

بعد از حدود یکماه  تلفنم زنگ میخوره. منم شماره دخترعمم را میبینم و جواب نمیدم چون حوصله دردسر جدید را ندارم. دوباره زنگ میزنه و باز هم جواب نمیدم. شب میرم خونه. دخترعمم دوباره زنگ میزنه. این بارجواب میدم. دخترعمم میگه طرف زنگیده و میخواد باز هم منو ببینه. من که اعصابم داغونه میگم نه. امکان نداره. خیلی اصرار میکنه و باز من خر میشم.

خلاصه طرف را میبینم و میگه تمام این مدت داشته دنبال کارهای استخدام شغل جدیدش میرفته.و حالا کارش درست شده و میخواد با من ازدواج کنه...


این هم از رویای زیبای من

باران بارانی
۲۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام 

فقط اومدم بگم هنوز خبری نشده همین

باران بارانی
۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام

روز از نو روزی از نو.

دوباره یه ملاقات برای اشنایی. پنج شنبه رفتم و جوانی را که دخترعمم معرفی کرده بود دیدم.

متین ارام نجیب مهربان. با هم صحبت کردیم. ظاهرا اشکالی نداشت. گفت دروغ نمیگه. گفت قبلا کسی را دوست نداشته. به دلم نشست.

منم صادقانه باهاش صحبت کرذم و گفتم که باید تهران ساکن بشه. گفت فعلا نمیتونه ولی در حال حاضر داره برای شغل جدیدی به مصاحبه میره برای یک شغل خوب.

برای اینکه ناراحت نشه چند تا سوال دیگه هم ازش پرسیدم. قرار شد هر دوتامون فکرامون را بکنیم و به دخترعمم خبر بدیم. ولی من خط قرمزم را مشخص کردم ساکن شدن در تهران. حالا باید فکراشو بکنه.

و انتظار انتظار انتظار و بازهم انتظار...

همیشه در این اشنایی های سنتی چیزی که من را ناراحت میکنه همین انتظاره. 

باید منتظر بمونم تا زنگ بزنه.

دوست دارم امید را در خودم بکشم. اخه چقدر احتمال داره که هم شغل جدیدش اکی بشه و هم از من خوشش اومده باشه و هم ساکن تهران بشه؟

نمیخوام تو کار خدا دخالت کنم. اگر خدا بخواد میشه. اگر خدا بخواد همه چی میشه. ولی مگه خدا میخواد؟


و انتظار انتظار و باز هم انتظار

ایا خبرهای خوشی در راه است؟

ا برام فال فرستاده. تو فالم نوشته تا سه هفته اینده احتمال داره زندگیم رمانتیک بشه. یعنی میشه؟

خدایا من سپردم به خودت. دیگه حوصله نگرانی و استرس ندارم.

منتظرم


باران بارانی
۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

در این دنیای بزرگ ؛

جایی هم آخر برای تو هست !

راهی هم آخر برای تو هست !

در ِ زندگانی را که گِل نگرفته اند ...!


👤محمود دولت آبادی

@Morphin

باران بارانی
۱۸ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام

امروز خیلی تا اینجا برام خوب بوده. از صبح ویدیوهای جاوا نگاه کردم. دارم اندروید استودیو دانلود می کنم. و چند تا فیلم اموزشی اندروید هم دانلود کردم.

صبح توی مترو هم کتابم را خوندم. کتاب "اعتماد به نفس" از وندی گرین. این کتاب به خوبی کتاب باربارا نیست ولی خوبه.

من به یک جلسه نقد و بررسی کتاب دعوت شدم و خوشحالم. یکشنبه ساعت 15 در کتابخانه شهر. خیلی خوشحالم و دوست دارم حتما شرکت کنم. امیدوارم بتونم کتاب را قبل از جلسه مطالعه کنم.

دیروز 50 دقیقه پیاده روی کردم. خیلی حس خوبی داشتم. امروز هم ادامه میدم. پیاده روی یک ورزش سالم و بدون خرج و خیلی لذت بخش.

امروز یه هدفون از خونه اوردم و دادم به همکارم. خیلی خوشحال شد. 


رییسمون یه کاری میخواست که براش انجام دادم.

امروز رفتم و 10 تا بشقاب و قاشق و چنگال یکبارمصرف گیاهی خریدم. میخوام از این به بعد بیشتر به خودم اهمیت بدم. اخه واقعا دوست ندارم غذامو توی ظرف غذای زشت و اهنی بخورم. دوست دارم بریزم توی ظرف.

خاستگار و کیس جدید هم همچنان خبری نیست


باران بارانی
۱۸ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

در پاسخ به دوست عزیزم زهرا:

دوست عزیزم به نظرم حتما کتاب "اعتماد به نفس" نوشته ' باربارا دی انجلیس" را بخونید. خیلی زیباست. روی من که تاثیر گذاشت. الان حالم خیلی از قبل بهتره.

یک کتااب دیگه هم از امروز شروع کردم به خوندن. اگر خوب بود فردا معرفی می کنم.

ولله منم ازدواج سنتی دوست ندارم. دوست دارم خیلی ارام و بدون استرس خیلی تصادفی با یک نفر اشنا بشم. بعد وقت کافی داشته باشیم برای شناخت همدیگه. بعد به تدریج و اروم ب هم علاقمند بشیم. و تصمیم بگیریم با هم ازدواج کنیم. 

ولی الان که 36 سالکه متاسفانه هنوز همچین فزصای برام پیش نیامده. هرکس سر راهم قرار گرفته یا کلا قصدش ازدواج نبوده یا کلا ادم خوبی نیبوده.

اگر ادم خوبی بوده سر راه من قرار نگرفته. واقعا نمیدونم چرا؟

دوستم که دوهفته پیش نامزد کرده دیشب یه حرفی بهم زد که معنیش را نفهمیدم. بهم گفت:"به نظر من عشق بعد از ازدواج بوجود بیاد بهتره چون حرمت ها حفظ میمونه"

نمیدونم منظورش چی بود. این دوستم با همکارش ازدواج کرد. یک ازدواج ناگهانی.

دیروز رییسم یک کاری از من خواست که اعصابم بهم ریخت. ازم خواست که یک برنامه پیچیده براش بنویسم. اخه کی کجای دنیا با حقوق ماهی دو میلیون برنامه مینویسه اونم جاوا؟

خیلی ناراحت شدم. یکی از همکاران هم از ن دفاع کرد. کلا بحث سنگینی شد. منم زودتر اماده شدم و رفتم. انقدر حرصم گرفت که وقتی درخواست شارژر گرد بهش ندادم. حرصم گرفته بود. من اگر میخواستم برنامه نویسی کنم میرفتم شرکت x و y  حقوق انچنانی می گرفتم. دیوونه بودم بیام اینجا. اومدم اینجا که راحت باشم. استرس نداشته باشم. خودمو به پول کم قانع کردم که راحت باشم.


حالا امروز صبح رییسم اومد پیشم و حالم را پرسید. احتمالا فهمید که دیشب ناراحت شدم. اومد که از دلم در بیاره.


ارمزو به طرز معجزه اسایی جای خالی پیدا کردم تو ترو. حسابی کتاب خوندم خیلی عالیه. 

وزنم روی 67.5 مونده. امروز باید پیاده رویم را بیشتر کنم.

خدایا کمک کن همیشه مطالعه کنم. همیشه در حال یادگیری باشم. خدایا نعمت سلامتی را ازم نگیر.


 

باران بارانی
۱۷ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام

دیروز خوب بود. غافلگیر شدم. اس اومد دنبالم ناهار رفتیم بیرون. خیلی خوب بود. شب هم با س حرف زدم کلی طولانی با هم صحبت کردیم.

کلی در مورد نامزدش با هم صحبت کردیم. 

امروز کتاب ""اعتماد به نفس " از "باربارا دی انجلیس" را تموم کردم. خیلی احساس خوبیه وقتی ادم کاری را تموم می کنه. اولین فیلم اموزش جاوا را هم نگاه کردم الان دارم دومین فیلم را نگاه می کنم. فردا احتمالا روز پرکاری خواهد بود. باید امروز از وقتم استفاده کنم.

یک کتاب دیگر هم در مورد اعتاد به نفس خریدم که ترجیح میدم فردا شروع کنم به خوندن.

دیشب کلا ناشکری کردم. همینجا از همین تریبون از خدا معذرت خواهی می کنم.

خدایا منو ببخش

دیروز دخترعمم زنگ زده به مامانم و گفته یه خاستگار برای من پیدا کرده. خاستگاره گفته: یه دختر چادری و خیلی مومن میخواد که ارایش نکنه.

آخه من که چادری نیستم تاره همیشه رژلب میزنم. تازه من تهران کار می کنم و بزودی محل زندگیمو میارم تهران. اخه جحوری با کسی ازد کنم که توی  و ار می کنه. اخه ادم چی بگه؟


چرا در پیدا کردن و معرفی خاستگار بیشتر دقت نمی کنید؟

باران بارانی
۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر