دلنوشته های بارانی من

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

آخرین نظرات

سلام

امور درسیم خوب پیش میره.

دیروز هم به یک سمینار دعوت شدم. ورودی سمینار 100 هزار تومن بود ولی برای من رایگان.

خیلی حس خوبی داشتم که که دعوت شدم اونهم به عنوان یه مهمان ویژه.

از سخنرانی ها لدت بردم. دو تا آشنا دیدم و با اونها هم حسابی صحبت کردم. کلا احساس غربت و تنهایی نداشتم. چه ادم های پر انرژی و خستگی ناپذیری که اونجا ندیدم. لذت بردم از این همه انرژی و انگیزه و امید. دوست دارم دورم پر از ادم های اینجوری باشه. ادم هایی که فقط به جلو حرکت می کنن. ادم هایی که همیشه پیش تازن. ادمهایی که اسیر این محیط ناامیدکننده نمیشن. 

 

کاش منم میتونستم اینجوری باشم.

 

دیشب هم مطالعه کردم. هر چی مطالعه می کنم باز هم کمه. باز هم کمه. باید باز هم بیشتر بخونم. ادم هر چی بیشتر یاد میگیره بیشتر می فهمه هیچی نمیدونه.

 

اقیانوس دانش را ساحلی نیست

 

ولی امان از این دل. باز هم دلم گرفته. خیلی زیاد دلم گرفته. دوست دارم بشینم یه گوشه و زار بزنم. دوست دارم فقط تنها باشم.

 

تا وقتی سرم توی درس و کتاب و مقاله هست، وضع روحیم خوبه.

به محض اینکه بیکار میشم شروع میشه. افسردگی، دلتنگی، ناامیدی.

 

باید بیشتر سر خودمو شلوغ کنم.

 

نمیدونم باز هم دوام میارم یا نه؟

 

 

باران بارانی
۲۹ آذر ۹۸ ، ۱۲:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

انقدر خوابم میاد و داغونم که فقط باید بمیرم تا خستگیم در بره.

باران خسته

باران بارانی
۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۰:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

فقط برای مطالعه ......................

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که
دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند
میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند
دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در
پا زدن به من کمک میکند...

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم... از
آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی
بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا
برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را
از کوتاهترین مسیر میرفتم...

اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود...
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت
بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :
« تو فقط پا بزن »

من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !

وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و
میفشرد و من آرام میشدم ...

او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر
ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و
وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر
بخشیدم و فهمیدم
« دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »
و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است ...

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او
زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ
به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند...

و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم


من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی
خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم

او فقط لبخند میزند و میگوید :  پا بزن...   

باران بارانی
۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۰:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

خیلی وقت ها معنی بعضی از کارهای خدا را درک نمی کنم.

من خیلی معتقدم که هر اتفاقی تو زندگی ما میفته حتما دلیل داره.

امروز داشتم توی تلگرام انتخاب می کردم که کدوم یکی از کانتکت ها بتونن عکس پروفایلم را ببینن که یه دفعه اسم ... رو دیدم. در صورتیکه قبلا اسمش را از لیست مخاطبان گوشی و تلگرام حدف کرده بودم.

 

دوباره زخم کهنه سر باز کرد. حالم خیلی بد شد. بهم ریختم. چرا باید این اتفاق بیفته در صورتیکه مدتهاست من ارتباطی با این ادم ندارم و دارم همه تلاشم را ی کنم که از خاطراتش از زندگیم حذف بشه.

 

خدایا چرا این کا را با من می کنی؟ 

چرااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

باران بارانی
۱۰ آبان ۹۸ ، ۱۶:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

یه موقع هایی هم هست که ادم از قوی بودن خودش خسته میشه.

این موقع ها نباید خودمونو سرزنش کنیم.

فقط باید کمی به خودمون استراحت بدیم و دوباره تلاش کنیم. 

بالاخره ما هم آدمیم، ربات که نیستیم.

 

 

باران بارانی
۱۰ آبان ۹۸ ، ۱۶:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

یه جوری سردمه که فقط با یه بغل گرم میشم

باران بارانی
۰۱ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

هوا بارونیه.

یعنی کسی تو این هوا یاد من میفته؟

باران بارانی
۳۰ مهر ۹۸ ، ۱۵:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

بعضی وقت ها هست که تنهایی بیشتر از همیشه احساس میشه.

دیروز رفته بودم کلینیک دندانپزشکی. چون اونجا پرونده نداشتم، اول فرستادنم برم عکس بگیرم. تا رفتم و برگشتم هوا تاریک شده بود.

تا کارم تموم شد و برگشتم، هوا کاملا تاریک شده بود و باد و بارون هم شروع شد.

همون موقع تپسی و اسنپ هم قطع شد.

 

خلاصه من مونده بودم کنار خیابون. یه لحظه اطرافم را نگاه کردم. چشمم به ماشین های پشت چراغ قرمز افتاد. 

به سرنشین ها نگاه کردم. انگار هیچکس تنها نبود. همه داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن، بعضی ها هم مشغول خوردن بودن.

 

پیاده رو و مغازه ها را نگاه کردم، ابمیوه فروشی، جیگرکی، پیتزا فروشی ها همه پر بودن.

 

اون لحظه وحشت و ترس از این تنهایی همه وجودم را گرفت. 

 

خلاصه همونموقع اسنپ وصل شد و یه تاکسی گرفتم. وقتی رسیدم خونه حالم بهتر شد.

 

من آدم شب ها نیستم. دوست ندارم شب ها بیرون باشم. 

شب ها انگار همه چی ترسناک میشه.

 

شب را فقط باید خونه بود

نمیدونم چرا

باران بارانی
۳۰ مهر ۹۸ ، ۱۰:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

دلم یه اتفاق خوب میخواد انقدر خوب که از شدت خوشحالی شب خوابم نره.

ولی واقعا خودمم نمیدونم چه اتفاقی ممکنه انقدر من و خوشحال کنه

باران بارانی
۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۶:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

مدتیه هر چی عکس در فضای مجازی داشتم برداشتم.

الان هیچ جایی عکسی ندارم .

میخوام فضای مجازی برام کمرنگ بشه. کمرنگ تر از همیشه

باران بارانی
۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۰:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر