دلنوشته های بارانی من

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

آخرین نظرات

وقتی یه روزه همه رویاها خراب میشه

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۴۵ ق.ظ

سلام دوباره

باز هم من اومدم با یک خبر بد دیگه.

به رابطه دیگه هم تموم شد. بهمین سادگی. یه نفر دیگه من رو گذاشت و رفت. 



توی این سه ماه این دومین باره که این اتفاق برام میفته. باورم نمیشه. مثل فیلم ترسناک میمونه. یه نفر میاد تو زندگی ادم. با سرعت میاد با سرعت به ادم نزدیک میشه. باسرعت دل ادم رو میبر ه. با سرعت ادمو عاشق میکنه و ناگهانی میذاره و میره.

نمیخوام تجزیه و تحلیل کنم که چرا این کار رو کرده. گرچه حدس میرنم. هفته پیش شمال بود. رفته بود عروسی. بعد عروسی کم کم رفتارش تغییر کرد. مظمبنم با ادم جدیدی آشنا شده. این هفته هم که نیمه شعبان و عید و ... همه مذهبی ها برنامه نامزدی و عقد و عروسی دارن. حتما امروز هم که جمعه است میرن خاستگاری و هفته دیگه هم آزمایش خون و ...

حالا من باید صحنه سرسفره عقد نشستن و نامزدی کسی رو که دوستش دارم برای خودم مجسم کنم البته با یه دختری که من نیستم. بهمین راحتی.


خسته ام. خیلی خسته ام. داغونم. دیشب بهش گفتم امیدوارم خوشبخت بشه و خدانگهدار. ولی واقعا دوست ندارم خوشبخت بشه. من ایان باید کناش باشم. 


چه شب سیاهی بود دیشب.نصفه شب از خواب پریدم با گریه و زاری ناخودآگاه چندبار بهش زنگ زدم. جئاب نداد. اس دادم باز هم جواب نداد.


خدایا من درد دارم. همه جام درد میکنه. زار زدم و آروم نشدم. خدایا من درد دارم. چرا کمکم نمیکنی؟


این مومن بود. خانواده مذهبی داشت. من رو دوباره محجبه و نمازخون کرد. قران میخوند. میگفت به عهدش پایبنده. میگفت برای همیشه میمونه. میگفت آزاری بمن نمیرسونه. خدایا یعنی به مومن ها هم نمیشه اعتماد کرد. خدایا اینها چه بنده هایی هستن که تو داری. این آدمها چی هستن که تو آفریدی؟ بعنی به هیچ کدومشون نمیشه اعتماد کرد؟


همش فکر میکنم یه خواب بد دیدم. یه کابوس. اینبار ضربه خیلی قوی تره. پذیرش واقعیت برام خیلی سخته. فکر میکنم اشتباه شده. فکر میکنم فردا بهم زنگ میزنه و عصر باهاش قرار میذارم. میریم همونجایی .ه برای اولین بار همدیگه رو ملاقات کردیم و من هیچی نمیگم فقط سکوت میکنم. با هم قراره خاستگاری میذاریم برای نیمه شعبان. بهم میکه ما پنج نفریم. میاییم خونتون. و من اینبار به هیچکس نمیگم که بیاد. فقط خانواده اونها و خانواده ما. هفته بعد هم میریم ازمایش خون. دوست دارم بریم مشهد و اونجا عقد کنیم. تو حرم امام رضا. فقظ دوتا خانواده ها باشن. هیچکس دیگه هم نباشه. من یه چادر سفید بپوشم با مانتو شلوار و روسری سفید. بعد از عقد هم دست همو بگیریم و بریم رستوران حرم. غذای امام رضا را بخوریم. بعد هم خانواده ها برمیگشتن ولی ما میموندیم و میرفتیم یه هتل زیبا تو یه سوییت زیبا مخصوص عروس و داماد ها.

وقتی از مشهد برمیگشتیم با هم میرفتیم شمال. تنهایی. تو ویلای اونها. عکسش رو نشونم داده. خیلی زیباست. گفت خودش ساخته. همه فامیل عید رفته بودن اونجا. وقتی منهم فامیل اونها میشدم میرفتم اونجا. توی اون هوا وسط اون باغ بزرگ پرتقال. میگفت مادرش همه جور سبزی اونجا کاشته.


یبار هم صبحانه میرفتیم رستوران دورهمی. قبلا تعریفش را برام کرده بود. گفته بود چندبار با مادرش رفته اونجا برای صبحانه. اینبار با هم میرفتیم.  


میگفت یه اتاق داره اونجا برای خودش. دوست داشتم اتاقش را ببینم. دویت داشتم یه عالمه مسافرت باهاش برم. همه جا. به کاری میکردم خانوادش عاشقم بشن. فقط با محبت. کل خانوادش را دوست دارم بدون اینکه حتی یبار دیده باشمشون. حتی عکسی هم ازشون ندیدم وای دوستشون دارم.

دوست داشتم بچه اولم پسر باشه. دومی رو هم خیلی سریع بیارم. دومی دختر باشه. اونهم دوتا بچه دوست داشت. قبلا بهم گفته بود. 

چه نقشه هایی. چه آرزوهایی.  

خدایا اینها خیلی آرزوهای بزرگیه؟ من لیاقت این آرزوها را ندارم؟ حالا همه اینها رو با یه دختر دیگه تجربه میکنه. شاید دختر عموش ساید دختر یکی از فامیل های مادرش شاید هم دختر یکی از دوستان پدرش.

نمیدونم. 

باد دخترهای فامیلمون میفتم. اونهایی که با ادمهای مومن و مذهبی ازدواج کردن. من یه خاستگار حسابی نداشتم. حتی یدونه. چرا اخه؟ مگه من چی کم داشتم؟


پاک و نجیب بودم حتی در دوران دانشگاه. تا هیمن الان. خدایا انگار تو ادمهای بد رو بیشتر دوست داری؟


دعا کرده بودم یه پسر مومن و مذهبی و مهربون بیاد سر راهم. اومد ولی تا اخر نموند.


م کجایی؟ چطور تونستی؟ رفیق نیمه راه بودی. به دفعه رفتی خیلی ناگهانی خیلی. خیلی بدتر از بقیه. چی دیدی توی اون دختر که من نداشتم؟ م تو کسی نبودی که یدفعه نامردی کنی. چرا اخه؟


رفیقم کجایی؟ دقیقا کجایی؟ الان داری چکار میکنی؟ الان بازاری؟ داری برای نامزدی خرید میکنی؟ داری دنبال تالار میگیردی؟ سفارش لباس نامزدی میدی؟ شاید هم تلفن دستته و داری باهاش صحبت میکنی. شما حتما یه جای حسابی مراسم میگیرید. 

نمیتونم نفرینت کنم. هرکاری میکنم نمیتونم.


منم فردا عصر میرم امامزاده صالح. اونجا یه ساعت میشینم و گریه میکنم. فقط گریه حالمو خوب میکنه.


بدم میاد دیگه از تلگرام و واتساپ و اینترنت و ... از همش خاطره بد دارم. از همش. از صبح اینترنت گوشیمو قطع کردم ولی میدونم که ظاقت نمیارم. 


خدایا چی میشد بجای روز سیاهی که امروز دارم میرفتم خرید برای مراسم خاستگاری. لباس زیبا میخریدم. خونه را تمیز میکردم....


هفته دیگه میرم مشهد. پیش امام رضا.خدا کنه بلیط پیدا کنم.


خدایا خیلی از دستت عصبانیم خیلی زیاد. حیف که دادگاهی نیست که برم و شکایت کنم. از دست خودت از دست بنده هات.




 

۹۷/۰۲/۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
باران بارانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی