دلنوشته های بارانی من

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

آخرین نظرات

خداحافظ سال95

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ

سلام

سال 95 یالاخره داره تموم میشه. سال 95 واقعا برای من افتضاح بود.

عمه عزیزم را از دست دادم.

چند نفر دیگر از دوستان و آشنایان به رحمت خدا رفتند.

در محل کارم با مشکلاتی مواجه شدم.

با استرس امتحان جامع را پشت سر گذاشتم.

...

ولی خب خوبی هایی هم داشت.

شکر خدا یک آپارتمان کوچک خریدم.

مشکل انتقالیم حل شده و به زودی در محل کار جدیدم مشغول بکار میشم هر چند که مافوقم هنوز کامل موافقت نکرده.

چهارشنبه با رییسم صحبت کردم. سعی کرد من را از تصمیم منصرف کنه ولی طبق معمول لابلای صحبتش خواسته یا ناخواسته باز هم توهین کرد. همون موقع که داشت صحبت میکرد من تو فکر بودم. داشتم سه سال و نیم سابقه کارم را در این شرکت مرور میکردم. همه حرف ها و زخم زبون ها.

یادمه جلوی حداقل15 نفر از نیروهای شرکت گفت: خانوم س(من) کار خاصی نداره.

یک بار دیگه هم گفت: خانوم س(من) تنبل بیکاره هستم.

خدایا بخشیدن این حرف ها برای من که دل بزرگی ندارم خیلی ساخته.

دیروز هم وسط صحبت هاش گفت: شما پست کلیدی نداری.

خدایا چجوری میتونه یک ادم یک مسئول اینطوری زحمات نیروهاشو نادیده بگیره.

من تصمیمم را گرفتم. تصمیم قاطع. میخوام برم. با سختی ها مبارزه می کنم. می جنگم برای یک آینده بهتر.

سه سال و نیم فرصت کافی داشتم که این اداره را ارزیابی کنم.

اینجا جای من نیست. آینده ای نداریم. هر چی بیشتر بمونم بیشتر به خودم توهین کردم.

دیروز پنج شنبه آخر سال رفتم سر مزار پدرم. ازش خواستم برام دعاکنه. ازش خواستم بهم کمک کنه.

بهش گفتم: بابایی من خیلی از آدم ها می ترسم. بابایی منو تنها نذار. بابایی کمکم کن.

خدایا کمکم کن

بابایی کمکم کن.



۹۵/۱۲/۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰
باران بارانی

نظرات  (۱)

موفق باشی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی