دلنوشته های بارانی من

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

آخرین نظرات

۳۹۶ مطلب با موضوع «روزمره» ثبت شده است

سلام

آخر هفته خیلی خوبی داشتم. دیشب مهمون داشتیم. نامه ای که دنبالش بودم را بالاخره گرفتم. سه شنبه آینده میرم مشهد ولی نمی دونم چرا حالم خوب نیست. نمیدونم

سریال downtown abbey به جاهای قشنگی رسیده. ادیث شخصیت خاصی داره تو این فیلم. عاشق سردبیر یک روزنامه شده که متاهله. فکر می کنه که دوستش داره ولی خدا میدونه اخرش چی میشه. خیلی براش نگرانم.

چهارشنبه که از سر کار برمیگشتم س زنگ زد جواب ندادم از دستش ناراحت بودم چند روز بود زنگ نزده بود.دیگه واقعا تنهای تنهام. هیچکس دور و برم نیست.

دیشب داشتم به خواهر و برادرم فکر میکردم. هردو تا سر و سامان گرفتن و رفتن سر خونه و زندگیشون. بچه دارن. خونه دارن.

منم زندگیم متفاوت شد. زندگی مجردی. باید یاد بگیرم خودمو جمع کنم. قوی باشم. من تنهایی را انتخاب نکردم ولی حالا که پیش اومده باید باهاش کنار بیام. باید سعی کنم از زندگشم لذت ببرم حتی با تنهایی.

بعد از ظهر میخوام برم بیرون و یک کیف برای خودم بخرم. شاید هم برم مشهد بخرم. نمیدونم.

ولی دوست دارم مچبند هوشمند سونی را بخرم خیلی ازش خوشم اومده.


مامانم میگه همیشه برای هر سه تای ما دع میکنه ولی خب من تنهام و اونها تنه نیستن


باران بارانی
۰۲ تیر ۹۶ ، ۱۳:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

امروز کمی سرچ کردم در مورد همون کاری که میخواهیم با همکارام شروع کنیم.

اینجا همه چی داره درست میشه. انگار واقعا صبر و انتظار میتونه هر مشکلی را حل کنه. هر مشکلی را.

زخم زبون ها تموم شده. انگار هیچوقت نبوده.

سکووووووووووووووووووووووووووووووت.

دوست دارم سر کارم درگیر یک کار مهمه تحلیل و طراحی بشم. خدایا خودت گفتی "ادعونی استجب لکم" هر وقت این ایه را می شنوم حسابی خوشحال میشم.

بیکاری را دوست ندارم.

احساس مفید بودن میخوام.

خدایا کمکم کم.

دیروز حقوق گرفتم. اول خوشحال بودم. بعد یادم افتاد دارم ماهی یک و نیم میلیون تومان قسط میدم. الان نصف حقوقم رفته.


خدایا یه پروژه خوب میخوام. همینجا. کنار همکارام.

یکی از همکارا امروز نیومده. آقای ن رفته بیمارستان. قراره امروز دایی بشه. مبارکش باشه.

باران بارانی
۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

من این روزها خیلی فکر می کنم که چجوری منبع درامد دیگری برای خودم درست کنم. به خیلی راهها فکر کردم. اخرین چیزی که به ذهنم رسید تدریس هست ولی نه در دانشگاه.

نشستم توانایی های خودمو بررسی کردم. دیدم من سابقه برنامه نویسی دارم. ولی دوست ندارم از صبح تا شب توی شرکت ها برنامه بنویسم ولی خب میتونم درس بدم. تدریس زبان های برنامه نویسی. فقط یه یکماهی باید وقت بذارم و دانشم را بهنگام کنم. وقتی کارم گرفت مبلغ را میبرم بالاتر.

الان با ساعتی 20 تومن شروع می کنم.

نمیدونم فکر خوبیه یا نه؟

هنوز مرددم.


باران بارانی
۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

دیشب دوباره خواب دیدم.

خواب های الکی. ولی اخرش یادمه یه لباس عروس خیلی بلند پوشیده بدم که چراغهایی داشت که برق میزد. باهاش می رقصیدم و رنگ چراغ ها عوض می شد.

خوابم خیلی طولانی بود. بقیش یادم نیست.

چون فصل سوم سریال downtown abby را نداشتم. این شب ها سریال 666 park avenue را نگاه می کنم. خوبه. خیلی هیجان انگیزه.

یکی از دانشجویان فوق لیسانس ما به تازگی پدرش را از دست داده و کمی دچار مشکلات تحصیلی شده. استادم خیلی از دستش عصبانیه. دیروز استادم گفت:" به ر ایمیل بده. که تکلیف را روشن کنه اگر نمیتونه کار کنه رک بگه. با یک دانشجوی دیگه جایگزین می کنمش."

من سعی کردم استاد را اروم کنم. خلاصه قرار شد یه فرصت دیگه بهش بدیم. با ر صحبت کردم گفت:" بعد از فوت پدرش کلا دچار مشکلاتی شده و حال خوبی نداشت."

خدا بهش کمک کنه.

راستی دیروز صبح به آقای 65 تو تلگرام پیغام دادم که:"دیشب تماس گرفته بودید امری داشتید؟"

اونم بعد یکساعت تاخیر پاسخ داد:"سلام اشتباه شده بود. بدرود"


به نظر من که اشتباه نشده بود

خدا میدونه.

مامانم ازم خواسته امروز براش زلوبیا بخرم. خوشحالم که از ن چیزی خواسته



باران بارانی
۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
سکوت می کنم.
سکووووووووووووووووووت
خواهرم زنگید کمی با هم صحبت کردیم.
حالم تعریفی نداره. بیمم با مشکل مواج شده. احتمالا این ماه بیمه ندارم.
خیلی بده. فردا میخواستم برم دنبال بیمه ولی فکر نمیکنم بشه.
آقای ک چندبار بهم تیکه انداخت. من بروی خودم نیاوردم. صبورم صبووووووووووووووووووووووور تا همه چی اروم بشه.
دیشب ساعت 10:30 من تو رختخواب بودم دوبار موبایلم زنگید آقای 65 بود. ج ندادم. مامانم پرسید کیه؟ جواب اونم ندادم.
من یه ماه پیش باهاش کات کردم. برای چی باز هم زنگ زده؟
الان بهش پیغام دادم تو تلگرام که دیشب چکار داشته ولی ج نداده هنوز.


آرامشم را حفظ می کنم. همه چی حل میشه.
باران بارانی
۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام

دیروز م اومد بالا گفت:ماشینت روشن نمیشه. کلید را گذاشت و رفت. 

بعد خودم رفتم سراغ ماشین هر کاری کردم روشن نشد. زنگ زدم با شوهر خواهرم نتونست کمک کنه. زنگ زدم امداد خودرو. گفت باتری باید عوض بشه. 

امروز به آقای ص زنگ زدم و رفتم پیشش. خ ا خیرش بده. باتری را عوض کرد. بعد هم کلی صحبت کردیم. در مورد ازدواج پسرش گفت. چه خانواده ای. چه پسری. خدا حفظش کنه. ناراحت بود که چرا آقای س دختر دیگری نداره تا برای پسرش بگیره. میگفت آقای س آنقدر خوبه که دوست داشتم دخترش عروسم بشه. 

خدا شانس بده مردم سه تا دختر را شوهر میدن بازم ملت خواستگار دارن. یکی هم مثل من. 

بگذریم. 

خدایا یار و یاور و شریک زندگی که به ما ندادی لااقل آنقدر بهم توانایی مالی بده که اگر روزی سایه مادرم بالای سرم نبود بتونم یه خونه برای خودم بگیرم و زندگی کنم. 

یا لااقل مرگ من را قبل از مادرم قرار بده که روزهای سخت تنهایی و بی کسی را نبینم. 

آمین 

باران بارانی
۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

روز خوبی نداشتم ولی بقیش خوب میشه.

صبح رفته بودم دنبال یک نامه اداری. به رییسم نگفته بودم. به گوشیم هم اس داده بود و من جواب نداده بودم. بعد زنگ زده بود به همکارم و گفته بود که میخواد برای غیبت رد کنه و عصبانی شده بود. همکارم به من زنگید و قضیه را گفت.

من به موبایل رییسم زنگیدم و اصلا بروی خودم نیاوردم.  فقط براش توضیح دادم که کجا هستم و برای چی اومدم اینجا. اونهم اصلا بروی خودش نیاورد که عصبانیه فقط کارش را توضیح داد. فکر میکنم شرمنده شده. فکر میکرد که من پیچوندم. ولی دید که نپیچوندم.

خلاصه قضیه حل شد.

هنوز منو نشناخته. من کلا اهل پیچ نیستم.


باران بارانی
۲۴ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

امروز حالم شبیه ویکتوریا ست در انتها قسمت دوم فصل یک. وقتی ناراحت بود و مردم بر علیه اون توی خیابان ها شعار میدادند باید می رفت که سان ببینه. به نخست وزیر گفت حالم خوب نیست و نمیخوام برم ولی نخست وزیر گفت حتی وقتی ناراحتی باید بری و لبخند بزنی و دست تکان بدی. 

ویکتوریا هم رفت. درست وقتی که مردم بر علیه اون شعار میدادند و بغض کرده بود. بغضش را فرو برد. لبخند زد و برای مردم دست تکان داد. 

من امروز ناراحت هستم. مورد قضاوت قرار گرفتم به اشتباه و ناعادلانه. فقط سکوت میکنم و لبخند میزنم. 

نمیخوام کسی بفهمد که من ناراحتم. هیچکس. هیچکس. 

خدا یا کمکم کن که قوی باشم

باران بارانی
۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

امروز تصمیم گرفتم همه را ببخشم.

اول پدرم را می بخشم با اینکه خیلی ازش دلگیرم. وقتی فقط دوسالم بود داوطلبانه رفت جبهه و شهید شد.

من از دو سالگی از نعمت پدر محروم شدم.  نمیدونم اونموقع که داشت می رفت به من هم فکرمی کردیا نه؟

اصلا فکر کرد که آینده من چی میشه؟...

دوم مادرم را می بخشم.از مادرم دلگیر بودم که خیلی خوب منو راهنمایی نکرده. ولی حالا می بخشمش چون فکر می کنم همه تلااشش را کرد. مادرم در روستا بزرگ شده بود و تحصیلکرده نبود ولی جوونیش را برای من و خواهر و برادرم گذاشت.

سوم خودمو می بخشم. از خودم ناراحت بود که چرا پزشک نشدم. چرا متخصص نشدم. ولی حا لا که فکر می کنم می بینم منم تقصیری نداشتم. همه تلاشم را کردم. راهنمای خوبی نداشتم. ادم با معلوماتی دورم نبود که دلسوزانه راهنماییم کنه. من از روی عقل خودم تصمیم گرفتم.بیشتر از این از دستم بر نمیومد.


حالا احساس خوبی دارم

باران بارانی
۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام

اتفاق جدیدی نیفتاده. رفتم بلیط مشهد گرفتم برای خودم و مامانم. یه آب و هوایی عوض کنیم. چند روز از تهران دور باشیم.

خدایا شکرت امروز مشکل اون کلاس سی پلاس پلاس حل شد. اعصابم راحت شد. دارم فکر می کنم فردا ماشین بیارم اداره. باید خوب راه را یاد بگیرم. باید یه روز شروع کنم.

امروز س زنگ زد. از شمال برگشته. گفت اونجا خیلی هوا خوب بوده. خوش به حالش. س خیلی مهربونه. هیچ وقت به من بدی نکرد. همیشه محبت کرد همیشه مهربون بود. نمیتونم انکار کنم که خیلی دوستش دارم. خیلی زیاد.

سریال Downtown Abbey را شروع کردم. خیلی لذت می برم. یک داستان زیبای کلاسیک.

باران بارانی
۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر