سلام
من تو کار خدا موندم. من همه کار و زندگیم تهرانه دوست دارم با کسی ازدواج کنم که همولایتی خودم باشه ولی محل کارش تهران باشه که تهران خونه بگیریم. ولی خب الان خواستگارم کارش توی ولایته و نمیخواد بیاد تهران.
از اون طرف دخترخالم همه زندگیش توی ولایتمونه و برعکس یه خاستگار سمج تهرانی داره و دخترخالم بهش جواب منفی داده.
چرا اینطوریه؟
تازه دیروز فهمیدم اون پسره بیشعور که پنجشنبه بمن گفت ممکنه کارش بیاد تهران دروغگویی بیش نبود. و کلا هم میخواد همون ولایت پیش بابا و ننش بمونه. پس چرا اون همه دروغ بمن گفت. پس چرا منو علاقمند کرد. چرا گفت که باز هم با هم صحبت کنیم. چرا گفت بیشتر آشنا بشیم. چرا؟
واقعا پسران خیلی حال بهمزن شدن. راه میرن و دروغ میگن. با اینکارها ناامیدی من افزایش پیدا میکنه. فکر میکنم کلا اون روز جوگیر بود و به من امید واهی داد. خدا ازش نگذره.
من دیگه کلا ناامیدم. نمیخوام کفر بگم ولی دیگه به نجاری خدا هم اعتماد ندارم. مگه من چی ازش خواستم. خدا خودش تو قرآن گفته برای شما جفتی آفریدیم تا در کنار آن به آرامش برسید. اخه اگه من زن این آقا بشم که کلا باید بشینم تو خونه و حسرت بخورم. چه آینده ای چه امیدی؟
بعد از اینهمه سال درس خوندن و چندسال سابقه بیمه بشینم تو خونه و با حقوق ماهی دومیلیون و نیم شوهرم زندگی کنم. اخه چرا؟
خلاصه که ناامیدم.
دیروز یکساعت پیاده روی خیلی سریع کردم. نصفه شب از پادرد بیدار شدم. مجبور شدم دوتا مسکن بخورم. در نتیجه صبح خواب موندم. الان تو راه شرکت هستم.
خدایان چرا زندگی من اینطوری شد؟ آیا خواسته من خیلی زیاده؟ چرا حالا که کارم را آوردم تهران با اون همه سختی بلید یه خاستگار ولایتی برام بفرستی؟
خدایا من سه سال تو ولایت کار کردم چرا اون سه سال آدم حسابی سر راهم نگذاشتی؟
چرا اونموقع اون آقا را نفرستادی؟ حالا اگر من به این بچه ننه لوس بله بگم با چه رویی برگردم؟ خدایا کارش را درست کن بیاد تهران یا کلا یه کاری کن بی خیال من بشه. تا جمعه خیلی مانده. خدایا خودت ردیفش کن من دیگه حوصله غصه و استرس ندارم.
اصلا نمیدونم این آدم ارزش اینهمه فکر کردن داره یا نه؟ نمیدونم ارزش داره بخاطرش غصه بخورم یا نه؟ من هیچی نمیدونم.
فقط میدونم خسته ام خیلی خسته