دروغ های قشنگ
سلام
امروز صبح رفتم کلاس. بعد رفتم اداره خودمو نشون دادم و بعد هم رفتم بیرون ناهار پاستا خوردم. بعد هم رفتم با دوست گ بیرون. کلی برام حرف زد بعد هم منو تا خونه رسوند. خیلی خسته شد. به نظرم خیلی ادم خوبی اومد. خیلی. مخصوصا وقتی رفت نماز بخونه و در نمازخونه بسته بود. چند تا برگ از درخت توت کند و روی برگ ها نماز خوند. واقعا جالب بود. خیلی صحبت کرد از پروزه هاش و برنامه هاش از افکارش. از من هم خیلی تعریف کرد. خوب بود. ادم بعضی وقت ها دوست داره دروغ های قشنگ را باور کنه و حتی بطور لحظه ای هم شده خوشحال بشه. دوست گ به من گفت چه ماشینی دوست داری؟ من گفتم دوست دارم ساندرو بخرم چون ارزونترین ماشین دنده اتوماتیکه. دوست گ گفت بزار پروزم درست بشه برات میخرم. من یه لبخند زدم. توی راه یه تویوتا راو4 دیدیم. بهش گفتم یدونه مال خودش بخره. گفت دوست داره برای من بخره. بعد دوتامون لبخند زدیم.
الان هم کلا حال خوبی ندارم. دلم گرفته. احساس خوبی ندارم.
تصمیم گرفتم هرطور شده دکترا را بزودی تموم کنم. نمیخوام بیشتر وقت تلف کنم. میخوام از شرش راحت بشم.
روی هم رفته روز خوبی داشتم.
امروز مهسان بهم زنگ زد. گفت کارم داره. فردا بهش میزنگم.