سلام
صبح روز پنجشنبه پاییزی و یک دیت جدید.
امروز ساعت 6 بیدار شدم و صبحانه خوردم. هوا خیلی سرده. گوشی را برداشتم و به اقای م زنگ زدم. این تصمیم را دیشب قبل از خواب گرفتم. آقای م همون اقای بانکیهست که خانوم ط بهم معرفی کرده.
من نمیخوام زود قضاوت کنم ولی مثل روز برام روشنه که این هیچی از اقای م برام در نمیاد. ولی اینکه چرا دارم براش وقت میذارم دلیل داره. من دوهفته است قراره باهاش تماس بگیرم و همو ببینیم. تو این مدت دوبار زنگ زده و پیگیری کرده و من پیچوندم. دیروز پیش خودم فکر کردم پس من په فرقی با اون خاستگارهای قبلیم دارم که اومدن و رفتن و هیچ خبری ازشون نشد؟ و من رو بین زمین و اسمون نگه داشتن و من هفته ها منتظر بودم که تماس بگیرن.
و فقط کسانیکه انتظار کشیدن میدونن که چقدر انتظار سخته. بخاطر همین صمیم گرفتم که ادم بیشعوری نباشم و آقای م را بیش از این منتظر نذارم. خلاصه بعد از ظهر میبینمش. میدونم که چیزی نمیشه ولی میخوام باشعور باشم.
شاعر میگه "شعور از که اموختی؟ از بیشعورها".
دیروز تلفنی و البه خیلی کوتاه با دکتر ل صحب کردم کاملا کاری و اونهم خیلی محرمانه جواب داد و راهنمایی کرد. البته قبلش اجازه گرفته بودم که باهاش تماس بگیرم. امروز صبح هم سر یه موضوع الکی بهش پیغام کدادم بازهم کاملا کاری و اون خیلی محترمانه پاسخ داد. چطور ممکنه یک نفر انقدر مشخص و باکلاس و مهربون و دوست داشتنی باشه؟ چطور ممکنه؟ چطور ممکنه یکنفر انقدر خوب باشه.
خدایا دکتر ل را برای خانوادش نگه دار و بمن هم یدونه اینطوری بده.
امروز برای همیشه شماره ه را از گوشیم پاک کردم. دیگه تموم. دیگه بره که بره برای همیشه. چون توی تلگرام بهش پیغام دادم و ج نداد. امیدوارم موفق باشه. امیدوارم دیگه همدیگه را نبینیم. هیچوقت. از خدا میخوام که کلا فکرشو از ذهنم ببره بیرون.
امروز یه شیطونی کوچک هم کردم. یه لینک که برا ثبت نام در یه کنفرانس بود را به آقای پ فرستادم. هنوز سین نکرده.
خدایا بخیر کن