دلنوشته های بارانی من

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

آخرین نظرات

۴۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

سعید(حبیب رضایی):یه کلید طلایی تو زندگی وجود داره که تاحالا منو از سکــته نجات داده!


آوا(باران کوثری):چی؟!


سعیـد(حبیب رضایی):هروقت یه چیزی اذیتت میکنه از ته دل بگو به درک!


من مادرهستم-فریدون جیرانی


باران بارانی
۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حال خوبی ندارم. خیلی دلم گرفته.

قسمت 23سریال شهرزاد را دیدم. پدر شهرزاد فوت کرد. دوست داشتم تنهایی سریال را ببینم و حسابی گریه کنم. حیف.

انگار هر چی به تولدم نزدیک تر میشم حالم بدتر میشه.

خدایا خودمو به تو میسپارم 

باران بارانی
۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعضی دوستیها

مثل قصه ی حضرت نوحه

از ترس طوفان با تو هستند ...!


بعضی دوستیها

مثل قصه ی حضرت ابراهیمه

باید همه چیزتو قربانی کنی ...!


بعضی دوستیها

مثل قصه ی حضرت موسی ست

یه کم که دور میشی ، یه گوساله جاتو میگیره ..!

اما بعضی دوستیها هم 

همون جوری هستند که در معنی هستند

کاش یاد بگیریم که

فرق است 

بین دوست داشتن و داشتن دوست ...!!!


دوست داشتن امری لحظه ای ست

و داشتن دوست

استمرار لحظه های دوست داشتن ...


دوستت را دوست بدار ، مهربان🌸🌸

باران بارانی
۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.

به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر... 

بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر.  عفونت از این جا بالاتر نرفته. 

لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میکرد.  خیلی تلخ.

دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند. 

شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر...  برو بالاتر... 

بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.  چقدر آشنا بود.  وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :

- بچه پامنار بودم.  گندم و جو می فروختم.  خیلی سال پیش.  قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم... 

دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم.  من باور داشتم که 

از مکافات عمل غافل مشو

گندم از گندم بروید جو ز جو

اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.

"  دکترمرتضی عبدالوهابی "استاد آناتومی دانشگاه تهران

باران بارانی
۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سنگسار!


یکی نامرد نصرانی

زنی را نزد عیسی برد،

و در محضر شهادت داد

که این زن پاکدامن نیست!


... زن از شرم گنه

چون آهوی زخمی، هراسان بود

و مروارید اشکش

از خجالت روی مژگان بود،


مسیحا از تأثّر،

همچو گردابی به خود پیچید،

و توآم با سکوتی سوی یاران دید،

ز چشم همرهانش

ناگهان برق غضب جوشید،


یکی آهسته،

امّا با ادب پرسید:

که ای روح مقدّس

از چه خاموشی؟

چرا از جرم این پتیاره

این سان دیده میپوشی؟

سزای این چنین جرمی

مگر بر تو مبرهن نیست؟


ولی فرزند مریم،

همچنان با شاخۀ خشکی که بر کف داشت،

نقشی بر زمین میزد،

و با پای تفکر

گام در راه یقین میزد،


که ناگه،

اعتراض دیگری، زان جمع، بالا شد.

که ای عیسی!

چه میخواهی؟

گناه او نمایان است،

سزایش سنگباران است،

چراغ عفت مریم،

درون سینۀ این دیو، روشن نیست،

و این بدکاره را راهی،

به جز در زیر سنگ شرع، مردن نیست.


مسیحا از پی اندیشه ای کوته،

سکوت تلخ را بشکست،

و چون روشن چراغی،

در میان دوستان بنشست،

وگفت: آری،

سزایش سنگباران است،

ولیکن سنگ اوّل را،

به سوی این زن آلوده در عصیان

کسی باید بیندازد،

که خود، عاری ز عصیان است

و دامانش،

رها از چنگ شیطان است!

و میپرسم:

که مردی با چنین اوصاف،

اندر جمع یاران است؟


مسیحا حرف خود را گفت،

و سر را در گریبان کرد،

و همراهان خود را،

زان قضاوت ها پشیمان کرد!


که را جرأت،

که نزد پاک جانان

جان خود را

پاک از لوث خطا بیند؟

که را زهره،

که خود را پاک،

نزد انبیا بیند؟


پس از لختی،

کز آن بی حرمتی

یاران خجل گشتند،

و از محضر برون رفتند ؛

مسیحا ماند و آن زن ماند

و عیسی با زبان نرم،

آن محجوبه را فهماند،

و با اندرز های پاک،

بذر عفت و نیکی،

به دشت خاطرش افشاند،


... و آن زن،

با هوای تازه ای،

بیرون ز محضر شد،

و تصویر نویی،

از شرع،

در ذهنش مصوّر شد،

که از خون بنی آدم،

چراغ شرع، روشن نیست ؛

و راه شرع،

تنها راه، کشتن نیست!


تو را،

ای ادّعا پرداز احکام مسلمانی،

نمیگویم مسیحا شو،

که ایمان پیمبر،

در دل و جان تو و من نیست،

ولی سر در گریبان کن،

و از خود نیز پرسان کن،

که اعمال تو آیا،

گاهگاهی،

بد تر از کردار آن زن نیست؟

و از داغ هزاران جرم پنهانی

بگو ای مرد،

ترا آلوده دامن نیست؟!

—----------------------------------

« استاد رازق فانی ــ شاعر پرآوازۀ افغان »

باران بارانی
۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌿🌹🌿


گره به سبزه مزن ،از دلی گره بگشای 


عبادتی به بهای گره گشایی نیست


#استاد_بیدختی 🌷

باران بارانی
۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حال این روزهای مرا به کسی نگویید

اگر سراغ گرفتند

بگویید خوب است و دل از دلش تکان نخورده!


بگویید امسال هم دریغ نیست از سالهایی که گذشت

بهار همان بهار است

اما نگویید آفتابش دیگر آن آفتاب نیست


بگویید

کار می کنم، نان درمی آورم

اشتها دارم و نان می خورم

دلتنگ نمی شوم

نگران رفتن کسی نیستم

حسرت نداشتن کسی را ندارم

و خلاصه کیف مان کوک است و قرار است بماند!


حال این روزهای مرا به مادرم هم نگویید

حالت "خوب" هم که باشد مادرها نگران می شوند

چه رسد به حال این روزهای من که "عالی" است... 

بگویید خوشحال است و یک طوری بگویید

که خودتان هم باورتان شود!




#بهرام_کوهستانی

باران بارانی
۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر



دل من دیر زمانی ست که می پندارد...

که خدا می شنوند!!

که خدا می بخشد..

و خدا منتظر است ...!!

و دلم می خواهد که دعایی بکنم..!!

که مرا دوست بدارد باران...

و زمین ...

و هوا ...

و خدایی که در این نزدیکیست



باران بارانی
۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بی آزاری بهترین دین است.

می خور و آتش اندر کعبه زن

ساکن بتخانه باش و مردم آزاری مکن

مولوی




باران بارانی
۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

از ترس تنهایى 

به آغوش هاى پیش پا افتاده پناه نبر

هر تازه وارد، رنجى تازه است 


یادت باشد تازه واردها هم از ترس تنهایى به آغوش تو پناه مى آورند... 

دست تنهاییت را 

به سمت هیچکس دراز نکن! 


تا منتِ هیچ خاطره اشتباهى 

بر سر بى کسى ات نباشد....


#سیمین_بهبهانى

باران بارانی
۰۸ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر