دلنوشته های بارانی من

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

آخرین نظرات

سلام

امروز خیلی روز عجیب و پر هیجانی بود. 

صبح مطالعه کتاب "دعا کنید تا بی نیاز شوید" از کاترین پاندر را شروع کردم خیلی زیبا بود. عصر در اداره جلسه داشتیم. مشاور آلمانی شرکت هم تو جلسه بود. خلاصه جلسه بزبان انگلیسی بود. آقای ل هم در جلسه بود. نمیدونم چرا احساس عجیبی به ل دارم یه جس عجیبی که قابل توصیف نیست. احساس میکنم تاثیر مهمی در زندگی آینده من خواهد داشت. 

آقای ک هم ظاهرا رفتنیه قول مدیرکلی گرفته. بخاطر همین امروز اجازه داد من تو اون جلسه دیتا با ل شرکت کنم. 

خلاصه ما در وضعیت خاصی هستیم. 

من دوست دارم برای آقای ک کار کنم. امروز کار بزرگی براش انجام دادم. 

احساس غرور میکنم. 

امشب چند لحظه یاد بدقولی برادرم افتادم و حرصم گرفت. خدایا من یه دختر تنها و بیکس پنج ماهه که پولی را به برادرم قرض دادم و هنوز پس نداده و بروی خودشم نمیاره. آیا اعتماد من اشتباه بود؟ آیا کمک کردن در روزهای سختی به برادرم اشتباه بود؟ آیا دیگه نباید به کسی اعتماد کنم؟ آیا درسته برادرم که همه جور وضع زندگیش از من بهتره باید اینطوری پاسخ اعتماد من را بده؟ 

خدایا حالم بهم میخورد از دنیایی که نمیشه توش به آدم ها اعتماد کرد. حتی به اعضای خانواده. به شدت احساس تنهایی و ترس دارم. ترس از آدم ها. ترس از خانواده. ترس... 

فکر میکنم فقط به مادرم میتونم اعتماد کنم. 

خدایا سایه مادرم را بالای سرم نگه دار. 


۹۶/۰۴/۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
باران بارانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی